۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه




محمد صالح علا و مريم حيدر زاده

محمد صالح علا

مصاحبه با محمد صالح علا همانقدر که جذاب است دلهره آور هم هست. او كارگردان تئاتر و تلويزيون و يك مجرى موفق در راديو است .ترانه سرای خوبی هم هست. ترانه هایش بر دل و جان آدمی می نشیند. راستی یادم رفت او بازیگر هم هست. خلاصه یک هنرمند تمام عیار است . از همه اینها که بگذریم دوست داشتنی ومهربان است و با ما با عبارت باباجان سخن می گوید.به دفتر مجله «نشانی» می رویم تا با او به گفتگو بنشینیم.دفتری در خیابان جلفاباساختمانی قدیمی .دکوراسیون دفتر مجله کاملا فرهنگی-هنری است و نورپردازی آنجا هم به این مسئله کمک بیشتری کرده است. به گرمی از ما استقبال می کند.
او پشت میزش نشسته و ما هم روی مبلی در مقابل او می نشینیم.کتابی راکه روی میزش بود می بندد. با این کارما متوجه می شویم که باید مصاحبه را آغاز کنیم.
«رکوردر» را روشن می کنیم و در مقابلش می گذاریم. با تعجب می پرسد:« این چیست؟» برایش توضیح می دهیم. با همان لحن مخصوص خودش می گوید:«اجازه هست بهش دست بزنم؟» باز هم سوال می پرسد:«...چند ساعت ضبط می کند؟» می گویم:« متغیر است ،بستگی به کیفیت دارد...» می خندد و می گوید:« پس بستگی دارد که با چه کسی می خواهید مصاحبه کنید!»
بیوگرافی
من محمدصالح علا هستم و55سال دارم.( درهمین زمان دختر جوانی که کمی آنطرف تر نشسته به اونگاهی می کند که باعث می شود محمد صالح علا پاسخش را اینگونه اصلاح کند: نه! 54 ساله هستم .خواهرزاده من بسیار دوست دارد که من 22 ساله باشم وبرای همین به من چشم غره می رود!) خانواده محترمی دارم و درپایین شهر تهران متولد شدم .همان جا هم مدرسه رفتم.
تحصیلات
از تحصیلاتش می گوید:«ازدانشکده هنرهای زیبا لیسانس بازیگری وکارگردانی گرفتم.بعدها درخارج ازکشوردررشته سینماتحصیل کردم .مدتی هم علوم سیاسی خواندم و همچنین دردانشکده علامه طباطبایی در رشته زبان و ادبیات فارسی مدرک کارشناسی ارشد گرفتم .»

شروع فعالیت
محمد صالح علا از20 سالگی کارگردانی را به طور رسمی در تلویزیون آغازمی کند. پیش از آن نیز درتئاترودرکارگاه نمایش که مرکزکارهای تجربی بود ، به عنوان کارگردان و سناریونویس فعالیت داشته است .در همین ارتباط می گوید:«کاری که من انجام می دادم خیلی به کار ابزورد نزدیک بود.فکر می کنم اولین تئاترخیابانی رابا عنوان باغ آرزوها درآب انبار سیروس من اجرا کردم .»
در سالهای پیش از انقلاب 10-15نمایش نامه نوشته وکارگردانی کرده که برخی از آنها مانند:اسکی روی آتش و زیرچادراکسیژن درجشنواره های بین المللی اجرا شد وآخرین کاری که درعرصه تئاتر در ایران انجام داده «خمیازه کفش هایم» بودکه درسال 55 اجراشد که تقریبا ایرانی ترین نمایش اوست که 5خانم ،مرحوم خانم پری صالحی و مرحوم دیهیم خانم مهری ودادیان ، شهره آغداشلو و خانم فروهر آن را اجرا می کردند. محمد صالح علا در تلویزیون هم سریال های طولانی ساخته است و اولین سریالی که در آن سمت تهیه کننده، نویسنده ،طراح و کارگردان را داشته سریال 120 قسمتی «لحظه» بود و بعد تله تئاتر کار کرده ودر آن زمان کار سینما رابه شکل آکادمیک انجام می داده است. او در خارج از کشور هم به فعالیت در حوزه تئاتر ادامه می دهد.
اولین تجربه بازیگری
سال های اول انقلاب مسعود کیمیایی به او پیشنهاد بازی در فیلم «تیغ و ابریشم» را می دهد. خودش می گوید:« از آن زمان تا سال 69 چند فیلم بازی کردم و بعد خسته شدم و الآن چند سال است که دیگر بازیگری را کنار گذاشتم و بیشتر در تلویزیون هستم و کارهای ترکیبی انجام می دهم.یعنی بیشتر عمرم در این سال ها به ساختن برنامه های تلویزیونی گذشته است.» وی دوست ندارم فیلم بازی کند و حضور کمرنگی در سینما دارد. اما به گفته خودش بازی در سینما هم حس مطبوعی به او می دهد.البته اگر نخواهیم آن را از منظر مسائل مقلق و حاق بررسی کنیم و تنها از نظر احساسی به آن نگاه کنیم.
بازی گری را دوست دارید ؟
من بازیگری را دوست دارم اما راستش در این سالها سناریویی که من عاشقش شوم نبوده ،امسال برای من چند سناریو آوردند نمی دانم چرا وقتی که بازی نمی کنی بیشتر به سراغت می آیند!البته من اصولا سریال بازی نمی کنم به جز همانی که چند سال پیش بازی کردم راستش خیلی می ترسم و نمی دانم چه می شود وکاربه چه شکلی ازآب درخواهد آمدهمیشه درابتدای کارکه متن را می خوانی به نظر می رسد که کارخوبی خواهد شد اما زمانی که کاراکران می شودسعی می کنی چشمت در چشم فامیل و آشنانیفتد. برای من پیش آمده که مهمان بوده ام و درهمان زمان تلویزیون هم فیلمی را ازمن پخش کرده و من سعی کردم که خودم را یک جوری از دید سایرین پنهان کنم!
معیار انتخاب نقش
محمد صالح علا هم برای بازی در یک فیلم معیارهایی دارد که اگر رعایت نشود نقش را قبول نمی کند. و این معیارها از این قرارند: نقش خوبی باشد،زیباباشد،سناریوخوب نوشته شده باشد،عواملی که کارراانجام می دهندکارشان رابلدباشندوخیلی چیزهای دیگر.
البته به گفته خودش در این سالها اتفاقا کارهای خوبی به او پیشنهادشده، اما شاید او در رودروایستی مانده چون چندسال است که بازی نکرده است .می گوید:«اتفاقا درهمین رابطه یکی از دوستان می گفت دریکی از این مجلات نوشته بودندکه صالح علا گفته است که دیگرفیلم بازی نمی کند!»
نشریه نشانی
بهمن ماه سال 84 زمزمه هایی مبنی بر انتشار نشریه ای با نام نشانی به سردبیری محمدصالح علا به گوش رسید.اما اولین شماره آن در اردیبهشت ماه سال جاری روی پیشخوان روزنامه فروشی ها دیده شد. البته شماهره سوم آن هم در راه است.
رادیو
صالح علا درگذشته نمایشنامه های رادیویی هم می نوشت که طرفداران زیادی هم داشت وبه قول خودش :« من همیشه یک زلفی با رادیو گره زده داشتم.» در سال های اخیر و از زمان افتتاح رادیو پیام همکاری مستمری هم با رادیو پیام دارد وشبهای جمعه برنامه ای در رادیوپیام دارد که هم در آن می نویسد و هم خودش آن را به عنوان مجری اجرا می کند.جمعه ها هم برنامه ای در رادیو تهران دارد، که برخلاف همیشه صبح ها پخش می شود. یکشنبه ها هم در رادیو صدای آشنا که برای فارسی زبانان خارج از کشوراست برنامه اجرا می کند.او در این سالها در دانشگاه آزاد وصداوسیما تدریس هم کرده است. صالح علا به عنوان کسی که در عرصه های مختلف از جمله سینما،تئاتر،رادیوو تلویزیون کارکرده به رادیو بیش از سایر رسانه ها علاقه دارد و معتقد است که رادیو رسانه شریفی است و به شخصی که کار رادیویی می کند احساس مطبوعی دست می دهد.او شخصاهرکاری که بخواهد در رادیوانجام می دهد و با مردم زلف گره می زند. صالح علا برای رادیوداستان می نویسد مثلا سال هاست که برای رادیو پیام داستانی از زبان شخصیتی به نام بی بی می نویسد که کاراکترمطبوعی است.او هرچه که دوست داشته باشد از زبان بی بی می نویسد. صالح علا شعرها و ترانه هایش را در برنامه های رادیویی که دارد می خواند. خلاصه که به نظر او :«رادیو رسانه محترمی است و به من خوش می گذرد.»
فعالیت هنری
فعالیت در عرصه های مختلف هنر ما را بر آن داشت تا از او بپرسیم که : چطور شدکه به هنرعلاقه پیداکردید؟ و این هنرمند توانا هم با ادبیاتی که فقط مخصوص خودش است پاسخ داد:«
نمی دانم به ناگهان فواره زد!از وقتی خودم را شناختم به همین کار مشغول بودم.»
نیما افشارنادری هم که به عنوان عکاس همراه ما آمده است در ادامه جواب صالح علا می پرسد:«جو دهه 40؟» و چنین پاسخ می شنود:«نه ! من هنوز در آن موقع سری در سرها درنیاورده بودم.ولی آن سالها سالهای پرکاری وشکوفایی بود.اما اگر منظورتان دهه 50-60 باشد،بله ما شب و روز کلفت هنر بودیم.»
(کوروش که از دوستان باران تنها پسر محمدصالح علا است ،در این هنگام وارد دفتر کار می شود او به دنبال باران آمده تا با هم فوتبال بازی کنند . محمدصالح علا از آنها می پرسد دروازه بان، مربی و داور نمی خواهند ؟ وبه کوروش می گوید : نمی شود من را هم یکبار با خود ببرید من در زندگی منتظر این هستم که تو یک گل به من بزنی ! )
و یک سوال تکراری
محمد صالح علا کسی است که از 20 سالگی در عرصه تئاتر فعالیت کرده است، از او درباره وضعیت تئاتر امروز می پرسیم که باز با رندی جواب می دهد:«خیلی ها این سوال را از من می پرسند و من از پاسخ به آن به دو دلیل طفره می روم که مهمترین آن این است که من سالهاست کار تئاتر نمی کنم و نان و ماست خودم را می خورم و البته به نظر من قابل قیاس هم نیستند چون یک هنر متریک نیست . اما خب در گذشته ظرفیت هایی داشت و مردم از آن استقبال می کردند و هنرمندان فرهیخته ای داشتیم مانند دوست از دست رفته من آقای عباس نعل بندیان اسمائیل خلج آقای مفید و...و از آن طرف آقای رشیدی نصیریان انتظامی و دیگران و در عرصه تئاتر دانشجویی آقای مهدی هاشمی داریوش فرهنگ و خانم پری صابری و... به همین لحاظ این دوران، دوران قابل بررسی است.من الان قضاوتی درباره تئاترامروز ندارم.»
باران وارد دفتر می شود و می پرسد: بابا با من کاری ندارید؟ وبا لحنی گرم وصمیمی جواب می شنود:نه ! قربونت برم، گل بزنی ها...

کناره گیری از تئاتر
محمد صالح علا که ازسال 55 ازتئاتر فاصله گرفته است،علت را چنین بیان می کند:«
در واقع انگیزه اصلی من برای زندگی تئاتراست چراکه من با تئاتر شروع کردم وبا تئاترمن خوشبخت و راضی بودم واین برای خودم هم سوال است که چرا کار تئاتر را رها کردم! باوجود اینکه بارها و بارها از من خواستند که در این عرصه فعالیت کنم، اما نمی دانم چرا این موقعیت در این سالها فراهم نشده است.شایدهم کارزیاد درتلویزیون، سینما ،رادیو و کارهای دیگری از جمله نوشتن این فرصت را ازمن گرفته است.ولی همیشه گفتم که دلم با تئاتر است وبعید نیست که کار تئاتر هم انجام دهم.»
ساعت 6:30 قرار است که مصاحبه ای با رادیو درباره ترانه داشته باشد. عذرخواهی می کند و برای دقایقی ما را ترک می کند. مصاحبه رادیویی طولانی تر از حد انتظار می شود.وقتی برمی گردد، بحث به ترانه کشیده می شود.او عقیده جالبی درباره ترانه دارد.

ترانه، رسانه است
به نظر صالح علا ترانه رسانه شگفت انگیزی است. چون نفوذی که ترانه دارد باعث می شود که به سرعت با شنونده ارتباط برقرار کند.چراکه یک شان فرهنگی و شخصیت موسیقایی و هنری دارد . به قول یک چینی آدم وقتی ترانه می گوید احساس شاهزادگی می کند.یک شاعر فرانسوی هم می گوید همیشه اولین بیت ترانه متعلق به خدایان است. او هنوز هم ترانه می گوید اما نه به اندازه قبل.
ترانه های بی نام
در دوره قبل از انقلاب صالح علا در فضایی که کار می کرد به خصوص تئاتر، یک فضای کاملا روشنفکری بود و برعکس این دوره ترانه سرایی کار خوبی محسوب نمی شد چون ترانه سرایی در حال حاضر یک تفاخر است.اما او دانشجو بود و به پولش احتیاج داشت .او ترانه می گفت اما با کمپانی به توافق رسیده بود که اسمی از وی چاپ نشود. خاطره جالبی از آن دوره تعریف می کند:« یادم هست که در استادیوم آزادی یکی از ترانه های من خوانده شد و ما در خانه دایی ام بودیم و همه از این ترانه تعریف می کردند و من نمی توانستم بگویم که من آن را سرودم .»
برنامه سازی در رادیو و تلویزیون
این برنامه ساز معتقد است برنامه سازی برای این دو رسانه از زمین تا آسمان متفاوت است.چون رادیو رسانه گفتاری است هر چند که او گاهی تجربه برقراری ارتباط بی واژه با مخاطب را هم داشته است.اما تلویزیون بساط دیگری دارد.چون تلویزیون به دلیل تصویری بودنش و به خدمت گرفتن گوش و چشم ، حتی از حیث ادبیات قابل قیاس با رادیو نیست. تلویزیون داستان پیچیده و جمال شناسانه ای دارد.ضمن اینکه به نظر او رادیو رسانه فرهنگی و محترمی است.ولی تلویزیون شان و منزلت رادیو را از این جهت ندارد که گاهی جایگاه کسانی است که کار خود را به خوبی بلد نیستند و نگاه جمال شناسانه ندارند. کارتلویزیونی را یک هنرمند باید انجام دهد، چون با تحصیلات آکادمیک و شناخت فنی و... نمی توان به برنامه سازی مطلوب رسید.او ابراز تاسف می کند از اینکه در حال حاضر برنامه هایی ساخته می شود که فقط وقت آدمی را پر می کند و تمام هوش و حواس آدمی به آن معطوف می شود و بعد هم درمی یابد که چیزی عایدش نشده و تازه احساس می کند که چیزی هم به جهان بدهکاراست و عمر خود را باخته ،آن هم باختنی عظیم .
زنگ به صدا در می آید. دو مهمان دیگر به جمع ما اضافه می شوند. چهره یکی از آنها برایم آشناست. «وحید لک» بارها و بارها او را در مرکز هنرهای نمایشی و حوزه هنری دیده ام. محمد صالح علا از آنها به گرمی استقبال می کند. آنها در طبقه بالا که خانه صالح علا است به انتظار می نشینند تا مصاحبه ما تمام شود و با هم به شیرخوارگاه بروند. صالح علا هم قول می دهد که تا 20 دقیقه دیگر به آنها بپیوندد.اما خواهرزاده اش که تا این زمان فقط شنونده بوده وارد بحث می شود و با اعتراض می گوید:« کجا می خواهید بروید؟! من برای برای دیدن شما به اینجا آمدم.» دائی مهربان هم برای اینکه دل خواهرزاده نشکند می گوید:« خب با هم می رویم! » و رو به ما می گوید:« این لوس منه ! » میهمانان به طبقه بالا می روند و مصاحبه هم با سرعت بیشتری ادامه می یابد.
تفاوت برنامه های صبح و شبانه در رادیو
به گفته صالح علا در دنیا دو دسته افراد وجود دارند :عده ای در روز بهتر کار می کنند و گروهی در شب فعال تر هستند و او در دسته دوم جای دارد.می گوید در نظم اجتماعی هم چنین حالتی وجود دارد یعنی افراد در روز اکثرا وقت ندارند و باید هرچه سریع تر خود را به محل کار خود برسانند. در نتیجه بیشتر به دنبال خبر هستند و حتی از نظر موسیقایی هم باید ریتم موسیقی تندتر باشد و پیام هایی مانند زندگی خوب و زیبا است و ...داشته باشد تا مردم به سمت کار وفعالیت مفید سوق داده شوند.اما شباهنگام موقع استراحت است در نتیجه خبرها کمتر است و مسائل آسمانی و عرفانی جایگاه ویژه ای پیدا می کند تا فرد از زندگی روزمره و دغدغه های آن فاصله بگیرد موسیقی در برنامه های شبانه ریتم آرامی دارد و وقت،وقت قصه گفتن و لالایی است.برنامه سازی در صبح وشب دو ماهیت کاملا متفاوت دارند. صالح علا که تجربه کار صبح هم دارد از آن موقع که سلام صبح به خیر ،کارو زندگی و این ها درست می شد برایمان می گوید:«با برادرخوبم آقای آتش افروزوآقای شهریاری و...کار می کردم ومطلب می نوشتم و سعی می کردم نقش یک آدم روز را که از خورشید انرژی می گیرد بازی کنم ومطالبی با ریتم تند و اطلاعات کوتاه که زود منتقل شود و البته با کمی دلبری را می نوشتم. که خب آن هم برنامه موفقی بود وخوب از آب درآمد.البته من صبح ها نمی توانم کار خلاقه بکنم،چون اصلا بیدار نیستم . حتی قرارهایی که می گذارم هم همه از بعداز ظهر است و صبح ها اگر مجبور باشم کار می کنم .اما یک اتفاق عجیب برایتان بگویم ،من برای اولین بار در زندگی برنامه ای برای ماه رمضان دو سال قبل به اسم « سمت خدا » می ساختم و مجبور شدم ترانه ای برای وقت اذان بگویم که چون وقت نداشتیم آن را ساعت 6 صبح گفتم .
عاشقان پنجره باز است اذان می گویند
قبله ام سمت نماز است اذان می گویند
عاشقان هرچه بخواهید بخواهید خجالت نکشید
یار ما بنده نواز است اذان می گویند
با اینکه بارها و بارها این ترانه را شنیده بودم ،اما آنقدر خوب خواند که گویی برای اولین بار بود که می شنیدمش. پر واضح بود که با واژه واژه آن زندگی کرده ، صفا و سادگی در ابیاتش موج می زد.
برنامه های ترکیبی ونقش مجری
محمد صالح علا را به جرات می توان یکی از بهترین مجریان، خاصه در حوزه تئاتر دانست. اگر شما هم یکی را شنونده های برنامه های رادیویی باشید ، مطمئنا اجراهای منحصربه فرد او در خاطر شما هم نقش بسته است.وی اکثرا خودش می نویسد وآن را اجرا می کند. درباره متن هایی که نوشته ولی سایرین آن را اجرا کردند می گوید:« من خوشبختانه با مجریان خوبی کار کردم و یا بعدا مجریان خوبی شدند البته گاهی هم در صداوسیما به مجریان درس می دادم. » او عقیده دارد ،مجری در کارهای ترکیبی اهمیت زیادی دارد . اما کارهای ترکیبی همانطور که از اسمش پیداست، یک کار مرکب است یعنی اگر مجری درجه یکی داشته باشیم ولی متن خوبی برای مجری ننویسیم مسلما خوب نمی شود و اگرمیزان سن، نور، دکور وحرکت دوربین خوب نباشد در کار تاثیر می گذارد.تلویزیون یک رسانه بسیار پیچیده است و تراکم و کثرت مشاغل مانند مونتاژ و...در آن وجود دارد و اگر یک کارگردان سیطره کامل به این مشاغل نداشته باشد نمی تواند کارگردان درجه یکی باشد.البته همانقدر که بازیگر در یک کار داستانی اهمیت دارد مجری هم در یک کار ترکیبی تاثیر به سزایی دارد. صالح علا در همین راستا می گوید:« البته من در کارهایم یک ذره استبداد پنهان دارم و جگر بازیگری را که یک «واو» از متن جابیندازد را در می آورم .این خودخواهی است اما باید عین متنی را که من نوشتم اجرا بکند. مجری ها دو دسته هستند گروهی بسیار خوب و دقیق مطالب را حفظ می کنند،مثلا من با آقای رضا صفدری که کار می کردم ایشان یک قدرت فوق العاده ای داشتند و با نگاه کردن به متن بلافاصله آن را از بر می شدند و جلوی دوربین آن را بی کم وکاست اجرا می کردند .اما گروه دیگری هم هستند که شما موضوع را به آنها می دهید و آنها با بیان خود و واژگانی که در مشت خود دارند و ابزار فرهنگی که در انبار ذهنشان دارند آن مطلب را بروز می دهند. اما کار من اصلا این جوری نیست . من می نشینم ومتن می نویسم و باید مجری همه آن را از حفظ کند چون متن من فقط موضوعش مهم نیست برای من ساختمان مکتوب خیلی مهم است. هرچند من مخالف سجع در متن هستم ،ولی در کار خودم یک سجع پنهان وجود دارد . واژگان من یک حیثیت موسیقایی دارند و هم به تنهایی و هم در ترکیب در یک جمله با هم سازگارند و اگر واژه ای از آن کم شود و واژه دیگری جایگزین آن شود آن متن دیگر مال من نیست. من وقتی جوان بودم متن های مقلق با واژه های بدیع می نوشتم واز اینکه متن های دانشمندی می نوشتم خیلی احساس خوشحالی می کردم ولی خوشبختانه هیچ ارتباطی با مردم برقرار نمی کرد(!)و به دیوار می خورد و در نهایت به سمت خودم بازمی گشت. روزگار به من آموخت که من باید با زبان خود مردم با آنها حرف بزنم.اما با مسئولیتی که به عنوان یک نویسنده نسبت به ادبیات و زبان ملی خودمان دارم . بنابراین سالهای سال است که من ساده می نویسم.ولی در همین سادگی قوانین ومقرراتی وجود دارد برای اینکه بتواند با مخاطبش زلف گره بزند.»
به سوالات با دقت گوش می دهد و به همه آنها با صبر و حوصله و بی کم و کسر پاسخ می دهد. اما دقیقه های پایانی مصاحبه است و هنوز انبوهی از سوالات باقی مانده .
این روزها چه می کنید؟
از حرف هایش پیداست که از کارهای تصویری فاصله گرفته است وتنها دلمشغولی او نوشتن است. در سالهای اخیر هم در ایران چندین نمایشنامه نوشته است که آخری اسم ندارد ولی ماقبل آن نمایشنامه «خفه شوعزیزم» است.
آخرین پرسش :
ساعت 7:30 است و او باید8 شیرخوارگاه آمنه باشد بنابراین آخرین سوال را از او می پرسیم:
هرشغلی یک زمانی برای بازنشسته شدن داردهنرمندان چه زمانی بازنشسته می شوند؟
به نظرمن یک هنرمند روزی بازنشسته می شود که از خواب بلند شود ودیگرصدای گنجشک ها را نشنود و وقتی درخت را می بیندبا تعجب و حیرت به آن نگاه نکند.ما کارمان این است که به جهان با حیرت نگاه کنیم و هرروزهردرختی را که می بینیم فکرکنیم که اولین درختی است که دیده ایم .هنگام خداحافظی دو شماره انتشار یافته از مجله نشانی را به یادگار برایمان می نویسد: سرخی من از تو.

از ترانه های خاطره انگیز صالح علاء، باید به ترانه معروف شازده خانوم اشاره کنیم
محمد صالح علا در سال 1331 در شهر اراك متولد شد. وی فوق دیپلم سینما و تلویزیون از مدرسه هنرهای دراماتیك رویال آكادمی لندن سال 1356 و همچنین لیسانس بازیگری و كارگردانی از دانشكده هنرهای دراماتیك سال 1359 و فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی از دانشكده ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی سال 1374 بوده است. آغاز فعالیت هنری او از سال 1347 با قصه نویسی و قصه خوانی در رادیو و سپس نویسندگی متن برنامه ها و نمایش نامه ها بود. فعالیت سینمایی را از سال 1347 با ساخت فیلم های تبلیغاتی و بازی در سینما را از سال 1365 با تیغ و ابریشم كاری از مسعود كیمیایی آغاز كرده است. محمد صالح علا نام و چهره ای آشناست. مجری پرطرفدار و احساساتی شب های رادیو، کارگردان سریال ها و برنامه های متفاوت تلویزیونی، بازیگر سینما که آخرین بار در نقشی غیرمتعارف در شوکران بهروز افخمی ظاهر شد و ترانه سرای قدیمی.
ولی ترانه سرایی محمد صالح علا خود داستانی دارد از جمله ترانه های خاطره انگیز صالح علاء، باید به ترانه معروف شازده خانوم با صدای ستار اشاره کنیم. این ترانه و حاشیه هایش بود که باعث شهرت بیشتر صالح علاء با نام حقیقی محمد علایی شد: شازده خانوم قابل باشم/ باید بگم به شعر من خوش آمدی/ خوش آمدی، خوش آمدی... انتشار این آهنگ در زمان خود سر و صدای زیادی به پا کرد و با شایعات بسیاری همراه شد. از جمله این که خواننده، این آهنگ را برای دختر شاه ایران خوانده و دختر محمدرضا پهلوی عاشق ستار است هر چند که به حقیقت نزدیک بود و دختر شاه حتی به خاطر ستار دست به خودکشی زد و پس از آن ستار این ترانه را خواند یکی دیگر از جنجال های معروف ترانه های صالح علاء را آقا خوبه با اجرای گوگوش راه انداخت، گفته می شد این ترانه در وصف امام خمینی گفته و خوانده شده، ولی گوگوش بلافاصله تکذیب کرده و در مصاحبه ای گفت: محمد صالح علاء این شعر را از قول مادرش، برای پدرش گفته.
البته این روایت صحت نداشت و هر چند هرگز مشخص نشد واقعیت چه بوده ولی در حقیقت ترانه سرا با مشورت آهنگسازش، برای کاستن از جنجال و شایعات این قصه را ساختند. تعداد زیادی از ترانه های صالح علاء طی سال های اخیر توسط مهرداد آسمانی اجرا شده که معروف ترین شان باباکرم نوین (!) است: اگر میل حرم دارم/ یه یار محترم دارم/ شکستم شیشهء غم رو/ خودم باباکرم دارم... گر چه مهرداد به دلیل خواندن ترانه چادر ننداز سرت مورد غضب صالح علاء قرار گرفته و مدت هاست از ترانه های او بی نصیب شده، اما همیشه نسبت به او اظهار محبت کرده است و حتی در ترانه فاصله چهره ترانه سرا را در پایان کلیپ اش نشان می دهد: فاصله افتاده بین من و تو/دستامون نمی رسن به همدیگه/اینو بغض تو نگفت/اینو قلب من می گه... جالب است بدانید لقب آسمانی را هم استاد برای مهرداد انتخاب کرده و این اسم فامیل واقعی خواننده که از اقوام نزدیک فرزین خواننده مرحوم است نیست.
او برای این نام ترانه ای هم گفته که در یکی از آلبوم های اولیه مهرداد اجرا شده: آسمونی، آسمونی... در سال های اخیر کمتر خواننده داخلی موفق شده از استاد ترانه ای گرفته و بخواند. مثلا مهران حشمتی که آلبومی به نام شب نمناک منتشر کرده، ترانه اذان را آن هم در ابتدا برای تیتراژ برنامه مذهبی سمت خدا - که خود صالح علاء تهیه کننده و مجری اش بود- خواند: عاشقان پنجره باز است، اذان می گویند/ قبله ام سوی نماز است، اذان می گویند... از چند سال پیش و با ممنوع فعالیت شدن دو ساله این هنرمند قدیمی، او اغلب وقت اش را به سرودن ترانه می گذراند. گفته می شود چند ترانه آلبوم جدید کامران جعفری خواننده پیشین گروه بلک کتز و همچنین سروده های چند آلبوم لس آنجلسی دیگر که در دست انتشارند، از کارهای اوست. در ضمن صالح علا همسر هنرپیشه سابق سینمای ایران شورانگیز طباطبایی می باشد.

گفتگوی نواهای ایرانی با بانوی آوازخوان برنامه ی گلها


ناهید دایی جواد (ناهید): از شور و اشتیاق جوان ها لذّت می برم




اشاره: ناهید دایی جواد (ناهید)، اگر برای جوان ترها نام چندان شناخته شده ای در عرصه ی موسیقی نباشد، برای پدر و مادرها یک اسم آشنا و یادآور ترانه های ماندگاری همچون «غروب کوهستان»، «اشکم دونه دونه...» و «دو سه روزه که چشمام به دره» می باشد. پدران و مادران ما جوان ها سال ها با این ترانه ها زندگی کرده اند و خاطرات شیرین آن زمان ها را از همین ترانه های به یادماندنی دارند. در سفری که مدّتی قبل به شهر زیبای اصفهان داشتم، فرصتی دست داد تا دقایقی را به هم صحبتی با خانم ناهید بپردازم و از این گفتگوی صمیمانه، لذّت ببرم. ماحصل آن دیدار، گفت و شنودی است که در آموزشگاه محل تدریس او انجام شد.

***


1. خانم دایی جواد! از آن دوره هایی بگویید که شوق خواندن در شما به وجود آمد.
- خواهش می کنم. من در خانواده ی هنرپروری رشد کردم. پدرم با بزرگان موسیقی معاشرت داشت. تاج، سلطانی، کسایی، شهناز و ...، اینها نام های کوچکی نبودند. خب، من هم خود به خود تحت تأثیر قرار می گرفتم و از همان اوان کودکی، علاقه به موسیقی در من به وجود آمد. من عاشق آهنگ هایی بودم که با صدای دلکش و همایون پور اجرا شده بودند. من هم آنها را می شنیدم و تقلید می کردم.

2. پس همین مسأله باعث شد که سراغ آواز بروید.
- خب، این قضیه در ذات من بود. پدرم وقتی می دید من در همان دوران نوجوانی هم به نسبت خوب تحریر می زنم، می گفت که این دختر، آوازخوان خوبی می شود و به من کمک می کرد. من هم به صفحه و کارهایی که از رادیوی آن زمان پخش می شد، گوش می دادم و به عینه تقلید می کردم.

3. چه شد که به طور رسمی کارتان را شروع کردید؟
- وقتی وارد دانشگاه شدم، می دیدم همه ی مسیرها، از راه تقلید صرف از این و آن می گذرد. من می خواستم خودم باشم. آن چه که از دوران کودکی در مورد تحریر زدن گفتم، در این زمان خودش را نشان داد و با توصیه ی بزرگ ترها و پیشکسوتان، از تحریرهای کوتاه در کارهایم استفاده می کردم. تحریرهای دلکش را دوست داشتم. این گونه حس می کردم که ترانه ها دلنشین تر و متفاوت تر می شوند.

4. آغاز همکاری تان با گروه ها از چه زمانی بود؟
- آقای عباس فاروقی در همان دوران که به دانشکده می رفتم، اجراهایی را به سرپرستی جهان بخش پازوکی که همکلاس مان بود، انجام می دادند و به روی صحنه می بردند. خلاصه گروهی ساختیم و مشغول کار شدیم. به خصوص آهنگ به یاد ماندنی "بردی از یادم" را هیچ گاه از یاد نمی برم که با همین گروه، آن را خواندم. گاهی دانشجویان علاقه مند به کار آهنگسازی هم کارهایی را ارایه می دادند که خوب هایش را اجرا می کردیم.

5. و به یقین کنسرت ها هم آرام آرام جایگاه خود را پیدا کردند.
- درست است. یادم نمی رود که بعد از مدّت کوتاهی، از محل درآمد تنها یک شب اجرا برای گروه، یک دستگاه پیانو توانستیم تهیه کنیم.

6. و بعد...؟
- بعد از یکی از کنسرت ها، مرحوم ساغری که از نوازندگان به نام سنتور و از آهنگسازان به نام اصفهان بودند، پیشنهاد ضبط آزمایشی یکی از آثارش را داد. برای ضبط به رادیو اصفهان رفتیم که تنها یک استودیو داشت. نام ترانه را درّه ی خاموش گذاشته بود و یک بار آن را برای من زمزمه کرد تا آن را بیاموزم و بعد هم ضبط آزمایشی آن انجام شد. یادم هست که اورتور (مقدّمه) مفصلی داشت با آواز کم. امّا خانواده ام اجازه ی پخش ندادند!

7. امّا این مسأله که با تشویق های پدرتان در زمان کودکی تان در تضاد بوده است!
- خب خانواده ی مادرم خیلی مذهبی و متعصّب بودند. پدرم هم با وجود علاقه اش، پافشاری چندانی نمی توانست بکند. "جواد دایی جواد" که دایی بنده بودند و همکلاسی مرحوم دکتر عمومی، یک روز خانواده را جمع کرد و با توجیه این قضیه که ناهید، باید از استعداد خدادادی اش استفاده کند، آنها را قانع کرد که مانع کارم نشوند.

8. بالاخره کار با همه ی این کش و قوس ها پخش شد یا خیر؟
- نوروز سال 41 قرار بود آقای تاج و پازوکی برای مسابقات شهرستان ها آماده شوند که همان کار، با تنظیم مرحوم جواد معروفی با عنوان گل های صحرایی 62 با تکنوازی تار جلیل شهناز ضبط شد که غیر از ارکستر گل ها و رادیو اصفهان، با ارکستر آقای کسروی هم ضبط و از رادیو سراسری پخش شد.

9. آهنگ غروب کوهستان...؟
- خب، این همان آهنگ است که نامش عوض شد. خانم ها گوگوش، سیما بینا و الهه هم بعدها دوباره آن را بازخوانی کردند.
10. امّا اجرا در برنامه ی گل ها هم یک موفقیت برای شما به حساب می آید. درست است؟
- دقیقاً. آقای پیرنیا که کارهایم را شنیده بودند، من را به عنوان خواننده ی گل ها معرفی کردند که 11 اجرا هم داشتم.

11. بهترین کاری که خواندید؟
- به هر حال از همه رضایت دارم، اما خودم آهنگ سینه سوز آقای پازوکی را بهترین می دانم.

12. برویم سر یک مسأله ی خاص. خانم ها خوب تحریر نمی زنند. قبول دارید؟
- بله. خواننده های زن خوبی بودند که متأسفانه خیلی های شان در ادای تحریر مشکل داشتند. به نظر بنده، تمرین کم مهم ترین علّت بود. بعد از شناخته شدن، از سوی آدم های ثروتمند به مجامع خصوصی دعوت می شدند و پول خوبی هم گرفتند که همین امر نیز باعث شد تا از اصل کار باز بمانند. خانم حمیرا یی از معدود آوازخوانان زنی بود که خوب تحریر می زد.

13. تا کی در رادیو بودید؟
- راست اش بعد از چند سال، اوضاع بد شد و من از آن فضا خیلی خوشم نمی آمد. عدّه ای از هنرمندان آن را تحریم کردند که من هم به دلیل پشتوانه ی مذهبی خانواده ام، به صف آنها پیوستم.

14. هیچ شده است که با خود فکر کنید به دلیل ممنوعیت صدای خانم ها، عمرتان را بیهوده صرف هنر کرده اید؟
- من از این وضع راضی نبوده ام و نیستم، امّا به هر حال کار خودم را کرده ام. مشغول آموزش بوده ام، ضمن این که چند اجرا هم برای بانوان داشته ام.

15. و در پایان، هر آن چه را که فکر می کنید مانده است، بیان بفرمایید.
- واقعاً خوشحال می شوم وقتی می بینم جوانی مثل شما از شیراز به اصفهان، این مسیر طولانی را برای این گفتگو آمده است که مایه ی امیدواری و دلگرمی است. از ما و همه ی جوانانی که به ما قدیمی ها توجّه و لطف دارند، ممنونم. من از شور و اشتیاق آنها لذّت می برم.

*بخشی از شعر ترانه ی غروب کوهستان:

غم و غصه توی قلبم لونه کردهای خدا دلم پر درده، نمی‌سازه با مو دنیادیگه بر نمی‌گردم به آشیونهای خدا کسی نمی‌دونه غم و تنهایی دل را

با سپاس از سرکار خانم دایی جواد، برای ایشان آرزوی روزهای خوب و همراه با سعادت و سلامت آرزو می کنیم و همچنین با تشکر فراوان از سرکار خانم بهشید به مناسبت تلاش شان برای انجام این گفتگو.)





پروانه امير افشاري ( حميرا )
چاپ شده در هفته نامه اطلاعات بانوان، شماره 440، آبان 1344 - در اتاق ساده و آراسته ای نشسته ام. همه درباره حمیرا صحبت می کنند. درباره خانم جوانی که گفته می شود بعد از قمر خواننده فقید ایران، نظیر او دیده نشده است. چشمانم بی اختیار، به چهره و اندام حمیرا دوخته شده است. گیسوان صاف و سیاهش به روی شانه هایش ریخته است. بر چهره سفید و شادابش، مژگان بلند و برگشته ای سایه انداخته است. دو چشم درشت و سیاه، صورتش را روشن کرده و جلوه با شکوهی به زیبایی او داده است. لباس سورمه سنگ دوزی شده، به تن دارد. روی هم رفته، زنی زیبا و متین است. می خواهم سر صحبت را با حمیرا بگشایم، اما اشتیاق صدای او، قفل سکوت بر دهانم زده است. مثل اینکه نشانه اشتیاق وصف ناپذیری را در چهره ام خواند که با اشاره سر، آمادگی خود را برای خواندن ابراز داشت.
به دنبال اشاره او، تجویدی هنرمند گرانمایه، ویلن را به دست گرفت و آنرا به صدا در آورد. نوای ویلن، در دستگاه سه گاه، شور به دلم می ریخت و سکوت خلسه آور را سنگین تر می کرد. وقتی نوای ویلن ملایمتر شد، او دهان گشود و آوازش را سر داد، آوازی که دل را از شور و هیجان می لرزاند و نفس را در سینه حبس می کرد. حمیرا این شعر رهی را خواند:
آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست
مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست
صدایش که به لطافت باد بهار و خوش آهنگی نغمه آبشار بود، لحظه به لحظه بیشتر اوج می گرفت و به دلها تب و تاب می افکند. از فرط شوق، تحت تاثیر این آوای دلنشین و هیجان انگیز، قطره های درشت اشک بر گونه های ملتهبم شیار می کشید. وقتی او لب فرو بست، هنوز صدای رسا و نوازشگرش در گوشم طنین انداز بود. مثل این بود که به سر زمین رویاها گام نهاده ام و جز آوایی سحر آمیز و گوش نواز چیزی نمی شنوم.
خانواده متعصب: اشک هایم را زدودم و خود را جمع و جور کردم و پای صحبت حمیرا نشستم. حمیرا میر افشار 22 سال دارد. در تهران چشم به زندگی گشوده و دیپلم ادبی خود را از انستیتو مریم (مدرسه فرانسوی ها) گرفته است. شش سال است ازدواج کرده و صاحب یک دختر 5 ساله به نام هنگامه شده است. در خانواده حمیرا صدای خوب زیاد وجود دارد. مادرش صدای خیلی خوبی دارد و خواهرانش نیز، از این هنر بی نصیب نمانده اند. وقتی حمیرا چهار، پنج ساله بود، به زیبایی و ملاحت صدای خود پی برد و چند بار در برنامه های مدرسه، ترانه هایی خواند. دلش می خواست صدایش را تعلیم بدهد و نگذارد هنری که در وجود او به ودیعه گذاشته شده است، هرز و هدر برود. اما پدر سختگیر و متعصب او، چون محیط هنری را مساعد نمی دید، با برآورده شدن خواست او، روی موافق نشان نداد. سال ها گذشت، حمیرا با جوانی که به واسطه داشتن فقط یک سال اختلاف سنی، از هر جهت با او توافق اخلاقی و تفاهم فکری داشت، پیوند زناشویی بست، اما باز هم از گرفتن تعلیم صدا و فعالیت های هنری خوداری کرد، تا اینکه دست سرنوشت او را سر راه تجویدی آهنگساز و نوازنده معروف، قرار داد... و حالا، ببینیم که این هنرمند گرانمایه درباره حمیرا چه می گوید؟
صدای بی نظیر: آقای تجویدی که با گشاده رویی ما را به خانه خود پذیرفته و وسیله آشنایی با خانم حمیرا را فراهم آورده است، گفت: من، 4 سال پیش، روی رفت و آمد خانوادگی که برقرار بود با حمیرا و صدایش آشنا شدم. از صدایش آزمایش کردم و به عظمت و زیبایی آن پی بردم. تصمیم گرفتم حمیرا را تحت تعلیم قرار دهم، اما خانواده اش مانع از این کار شدند. دو سال گذشت. در این دو سال هر وقت به یاد صدای دلپذیر او می افتادم، متاثر می شدم. فکر می کردم که چرا چنین ثروت هنری سرشاری باید دست نخورده و راکد باقی بماند. دو سال پیش، حمیرا و شوهرش به سراغ من آمدند و خواستند که تعلیم صدای او را به عهده بگیرم. او با موسیقی کمی آشنا بود و به نواختن پیانو شوق داشت و به تدریج، زیر نظر من، نت خوانی را آموخت و تمام دستگاه ها را یاد گرفت.
آقای تجویدی مکثی کوتاه کرد و بعد چنین ادامه داد: به نظر من و به نظر صاحب نظران، صدای او بی نظیر است و در میان خوانندگان فعلی رقیبی ندارد. اوج صدای او سه پرده از تمام خوانندگان زن ایرانی بلندتر و نظیر جوانی خانم روح انگیز است. تحریر صدای حمیرا را باید با قمر الملوک و روح انگیز مقایسه کرد. صدای بم او، شگفت انگیز است. او دارای بم ترین صدا در میان خوانندگان ایران است و من هر وقت صدای بم او را می شنوم با مقایسه با اوج صدای او متحیر می شوم.
اولین آهنگ: پرسیدم: اولین آهنگی که خانم حمیرا در رادیو ایران اجرا کرده است، چیست؟ آقای تجویدی گفت: او تاکنون یک آهنگ در رادیو اجرا کرده که صبرم عطا کن است این آهنگ را من شش ماه پیش ساختم و حمیرا با استعداد سرشاری که در یادگیری دارد خیلی زود آنرا یاد گرفت و برای اجرایش آماده شد. البته چون او نت می داند و به اصطلاح پایه کارش محکم است، خیلی زود آهنگ ها را فرا می گیرد. من همیشه آرزو داشتم با خواننده ای در تماس باشم که با وسعت صدایش بتواند آهنگ های مرا نشان بدهد. پیش از اجرای این ترانه در برنامه شما و رادیو، از حمیرا در رادیو آزمایش صدا به عمل آمد و اعضای شورای موسیقی متفق القول اذعان کردند که تاکنون چنین صدایی نبوده است. آهنگی که حمیرا در رادیو اجرا کرد، حالت مناجات دارد و این آهنگ، با وجود اینکه اولین آهنگ حمیرا بود خیلی خوب گرفت و حالا، در همه جا از آن گفتگو می شود. شعر این ترانه را بیژن ترقی شاعر با ذوق سروده است.
همکاری تازه: خوشبختانه، آقای بیژن ترقی نیز در آنجا حضور داشت و فرصتی بدست من داد که با او نیز در صحبت را بگشایم. او می گفت: من 12 سال است که در رادیو به کار ساختن تصنیف مشغول هستم. در این مدت، برای اغلب آهنگسازان و خوانندگان رادیو شعر ساخته ام. می زده اولین شعر من بود که با صدای مرضیه در رادیو اجرا شد. یک سال بود که با رادیو همکاری نداشتم و تقریبا حاضر به ادامه همکاری هم نبودم. آقای تجویدی که در خارج از محیط رادیو نیز با من دوستی دارد، یک روز گفت که قطعه ای ساخته است و مقدمه آنرا نیز برایم نواخت. آهنگ تازه او حالات مناجات را داشت. از آهنگ او لذت بردم و تصمیم گرفتم شعری روی آهنگ بگذارم که بازگوی زبان نهفته آهنگ باشد. در همان جلسه و یک جلسه دیگر، شعر را تمام کردم شعر صبرم عطا کن....
آقای ترقی ادامه داد: این آهنگ و شعر هماهنگی و تناسب دلپذیری داشتند و چون از ساختن هر دو احساس لذت می کردم، علاقه مند شدم که بدانم تجویدی چه کسی را برای اجرای این ترانه در نظر گرفته است. او گفت که یک خواننده تازه برای اجرای این ترانه در نظر گرفته است. از گفته او در شگفت شدم، اما روزی که خانم حمیرا این ترانه را در رادیو ضبط می کرد، من که در آن هنگام در گوشه اتاق قدم می زدم، تمام بدنم از فرط شوق و هیجان می لرزید. وقتی صدایش اوج گرفت، باور نمی کردم، آنچه می شنوم حقیقت دارد. آن شب، تحت تاثیر این صدای سحر آمیز تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت و بعد از یک سال، همراه با صدای او، دوباره به رادیو بازگشتم! و حالا راضی هستم که بدین ترتیب، با روحیه تازه تر به محیطی که دوست دارم گام گذاشته ام.
خوداری از چاپ عکس: دوباره، روی خود را به خانم حمیرا گرداندم و گفتم: تصمیم ندارید، بر فعالیت هنری خود بیفزایید؟ با لحنی آمیخته با تاسف گفت: محیط هنری ما، آن طور که دلم می خواهد مناسب نیست و افراد به حق مانع از این هستند که من فعالیت های هنری را پیشه کنم. البته من علاقه فراوانی دارم که کارم را دنبال کنم، اما عده ای از افراد خانواده ام از روی تعصب وعده ای با توجه به محیط هنری ما، از این کار بازم می دارند. به همین جهت، حتی راضی نیستم که عکسی از من چاپ بشود تا مردم چهره مرا بشناسند.
تجویدی: رشته سخن را بدست گرفت و گفت: من در میان طبقات محترم مملکت افراد فراوانی را سراغ دارم که صدای دلپذیری دارند و امیدوارم که بتوانیم راه تازه ای را باز کنیم که خانواده ها با طیب خاطر به فعالیت هنری دختران با استعداد خود رضایت بدهند. فعلا، خانم حمیرا برای یک سفر دو ماهه رهسپار آلمان است. سعی ما بر این است پیش از پرداختن او به سفر، آهنگ های متعددی را که با حمیرا تمرین کرده ایم، ضبط کنیم و از رادیو به گوش دوستداران موسیقی برسانیم.
آقای تجویدی، معاون شورای موسیقی رادیو ایران، با قاطعیت بیشتری گفت: بعد از اعلام تساوی حقوق زن و مرد، غرور تازه ای در خانم ها ایجاد شده است و ما می کوشیم در سایه این غرور، محیطی ایجاد کنیم که فعالیت های هنری از رامشگری جدا بشود و امید های تازه ای برای خانواده ها ایجاد کند. خانم حمیرا دوباره لب به سخن گشود و گفت: البته من میل ندارم که خواننده مجلسی باشم. در مهمانی های خانوادگی نیز نمی خوانم و فقط گاهی برای شوهر و فرزندانم پیانو می نوازم. وقتی برخاستم که از حمیرا خداحافظی کنم، آقای تجویدی افزود: هنوز آواز او ضبط نشده است، وقتی آواز او ضبط و پخش شد، همه درخواهند یافت که صدای او نمونه کامل آواز ایرانی است، یک آواز تعلیم یافته و گرم و گیرا و کم نظیر با همه خصوصیات لازم...
صبرم عطا کن
خدایا تو خود این وجود مرا
سراسر همه تار و پود مرا
به عشق و به مستی سرشتی اگر
یا غم عشق او از سرم بدر کن
یا که صبرم عطا کن
یا نصیبم نما بینمش یک نظر
یا که دردم دوا کن
چرا به نگاهش، به چشم سیاهش
تو این همه مستی دادی
تو هستی ما را از آن همه مستی
به باده پرستی دادی
حالا که جز غم نصیبم ندادی
راهی به کوی حبیبم ندادی
صبرم عطا کن
دردم دوا کن
چرا به جای وفا و محبت
به او رخ زیبا دادی
به او سر زلف شکسته
برای شکست دل ما دادی
عمری در این سودا به سر بردم خدایا
دور از لبش، چون غنچه خون خوردم خدایا
حالا که جز غم نصیبم ندادی
راهی به کوی حبیبم ندادی
صبرم عطا کن
دردم دوا کن




راستي کدام ويژگي انسان است که او را در ياد و خاطر ديگران زنده و باقي نگه مي دارد؟ توانايي هايشان يا متفاوت بودنشان در نوع زندگي و طرز فکر و رفتاري که داشته و يا دارند؟ از استاد سخن سعدي شيرازي اگر بپرسيد، مي گويد: مرده آن است که نامش به نکويي نبرند. پس يعني نام نيک است که آدمي را در يادها زنده و پايدار نگه مي دارد؟ شايد اينطور است. گر چه راوي اين حکايت که من کمترين باشم چندان به آن باور ندارم و البته که تا تعريف ما از نيکنامي و بدنامي چه باشد. بگذاريد اين حکايت را با روايتی از ابراهيم گلستان، و از اينجا شروع کنم که او بالاخره بعد از بيست و چند سال سکوت، يادماني در اولين سالمرگ مهدي اخوان ثالث نوشت با عنوان سي سال و بيشتر با اخوان. آن مطلب همان سال در دو شماره از ماهنامۀ دنياي سخن و همچنين در فصلنامۀ ايرانشناسي به چاپ رسيد.
گلستان در ان مقاله با قلم و سبک خاص نوشتاري خود، مروري داشت بر چگونگي آشنايي و بعدها همکاري و آخرين ديداري که در لندن با اخوان ثالث داشته. جايي از آن مطلب بلند، در نقل خاطرهاي از گفتگويي با اخوان در بارۀ شعر و نه شاعرها، و اينکه نام شاعر تا چه اندازه مي تواند روي قضاوت و انتخاب شعر او برای درج و انتشار در گزيده ها سايه انداخته و نقش داشته باشد، مي نويسد:
اما حرف هايمان در حد شعر بيشتر به هم مي خورد. در حد شعر، نه شاعرها . . . روز رسيدنش به هديه کتابي به من بخشيد که يک جنگ از شعرهاي نو فارسي بود . . . يک چند روز بعد ازم پرسيد آن را چگونه مي بينم. . . گفتم در اين جنگ از آنهايي که شعرشان بيپاست برگزيده هايي هست. . . بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بيان زندۀ بيدادگر را که سالها پيش با عنوان با تشنگي پير مي شويم در آمد، در آوردم. از آن برايش تکه ها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را مي گرفت نگريد، که عاقبت نتوانست. افتاد به هق هق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: اين از کجا آمد، کيست؟ گفتم: همين ديگر. بيخبر هستيم. به خود گفتم، و همچنان هميشه مي گويم، در دالان تنگ هياهوي پرت غافل مي شويم از دنيايي که در همسايگي زندگي دارد. گفت: مثل رگ بريده خون زنده ازش مي ريخت. گفتم: همين ديگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چيست؟ گفتم: همين ديگر. اشکال از اسم و آشنايي با اسم مي آيد. از روي اسم چه مي فهميم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است شهرزاد است. گفت: نشنيده بودم من. گفتم: شايد هم ديگر خودش نمانده باشد که باز بگويد تا بعد اسمش را در آينده ياد بگيريم. به هر صورت، اول شاعر نبود، مي رقصيد. نگاهم کرد. شايد از فکرش گذشت که دستش مي اندازم، که دور باد از من در حرمت دوست. گفت: ما تمام مي رقصيم. گفتم: بعضي بسيار بد جفتک مي اندازند. و بعد رفتيم توي آفتاب نشستيم. غنيمت بود. کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن. . .
اين روايت ابراهيم گلستان بود از شهرزاد، و حکايت حال مهدي اخوان ثالث از شنيدن شعر او. و حالا از کبرا سعيدي بگويم. از شهرزاد. هم او که چهره و نامش با نقش و تيپ زن بدکاره و رقاصه عجين شده. از شايد معصومترين زن بدنام سينماي ايران. از نويسندۀ کتاب توبا که به نوعي شرح حال و زندگي اوست در قالب رماني کوتاه. از شاعري که دفتر شعر با تشنگي پير مي شويم از اوست. خود در اولين صفحۀ مجموعۀ اشعارش و در معرفي خودش به خواننده مي نويسد:
کبرا نام خواهر مردهام بود که شناسنامه اش را باطل نکرده بودند و شناسنامه را براي من گذاشتند. مادرم مريم صدايم مي کرد. پدرم زهرا مي خواندم. زمان رقصندگي شهلا مي گفتندم. در سينما شهرزاد شدم، و حالا زير شعرهايم مي نويسند: شهرزاد. . .
شما که مرا ياري داديد تا بدانم کيستم و مرا به ايل خود راهم داديد، به هر نامي که مي خواهيد صدايم کنيد دستتان را مي بوسم. . .
گر چه جايي مکتوب و نوشته نشده، ولي همه مي دانند که در سال 1351، وقتي که به قول معروف پول، پول بود! بهروز وثوقي پنجاه هزار تومن مي دهد تا شهرزاد مجموعه اشعارش را در دو هزار نسخه با نام با تشنگي پير مي شويم در انتشارات اشراقي به چاپ برساند. طراحي و عکس روي جلد آن را هم امير نادري، عکاس فيلم آن روزها و کارگردان معروف سال هاي بعد به عهده مي گیرد و مي دانيم که بازيگري و سينمايي شدنش هم از مسعود کيميايي است.
فيلم خاک در يکي از روستاهاي اطراف دزفول فيلمبرداري مي شود. يکروز که در همان روستا در حال فيلمبرداري هستند، اتومبيل کرايه اي از راه مي رسد. شهرزاد با حالتي عصبي از آن پياده مي شود. کيميايي تا چشمش به شهرزاد مي افتد، رنگش مثل گچ سفيد مي شود و از بهروز مي خواهد هر طور شده او را دست به سر کند، و گرنه شر به پا خواهد کرد.
او که در فيلم هاي قيصر و داش آکل نقش رقصنده را بازي کرده بود، آنزمان با کيميايي مراوده نزديکي داشت. گويا به اطلاعش رسانده بودند که کارگردان با يکي از خانم هاي بازيگر فيلم، سر و سري پيدا کرده. او هم بلافاصله از تهران سوار قطار شده بود و خودش را رسانده بود دزفول، بعد هم با ماشين کرايه، يک راست آمده بود سر صحنه. تا پياده شد، رفت سراغ کارگردان و سيلي محکمي در گوشش نواخت! همه ساکت ايستاده بودند و تماشا مي کردند. من خيلي ناراحت شدم. به شهرزاد اعتراض کردم. برگشت گفت: آقاي وثوقي! آخر نمي دانيد اين با من چه کرده.
زندگينامۀ بهروز وثوقي، نوشتۀ ناصر زراعتي، صفحۀ 241]
از ديگر همتباراني که او را ياري دادند تا به ايل در آيد، يکي هم پوري بنائي بود. او سرمايۀ ساختن فيلم مريم و ماني را تامين کرد و خود نيز در کنار منوچهر احمدي، نقش مريم را به عهده گرفت. شهرزاد ديگر رقاص کافه در صحنه هاي فيلم نبود، سناريست و کارگردان مريم و ماني بود و يکي از چند فيلمساز زن سينماي ايران. او در اينزمان رمان کوتاه توبا را هم در کارنامۀ هنري خود دارد. داستان زندگي تلخ و دردآور دختري که در اصل خود اوست.
شهرزاد که کودکي و نوجوانياش دمدست پدر در قهوه خانۀ و آدم هاي آنجا گذشته بود. جوانياش به نيش چاقوي برادر معتادش خط برداشته بود، به ناگهان از ميان انبوهي دود سيگار و بو و بخار الکل و حجم عربده و ازدحام هم همۀ کافه هاي ارزان، سر از فضاي پر از دار و درخت و سبز دانشگاه در آورد و در زماني که نام دانشجو ارج و قربي داشت و دانشگاهي بودن براي خودش فضيلتي بود، شد دانشجوي دانشگاه تهران.
دختر مرد قهوهچي، خواهر جوانکي که شرور و معتاد و دست بزن داشت، رقاصۀ کافه هاي پست، زن بدنام سينماي فيلمفارسي، در توفيق خود براي ورود به دانشگاه، تا مدتها سوژه داغ مطبوعات آن روزگار بود.
شهرزاد با وجود آن مجموعه اي که از سروده هايش منتشر کرد و آن رمان کوتاه که از او به چاپ رسيد، و با آنکه سناريوي فيلمي را که خود نيز کارگردانش بوده را نوشته، براي مردم بيشتر به عنوان بازيگر سينما شناخته شده است. بازي هاي او در اکثر فيلم ها اغلب محدود به اجراي رقصي در يکي از صحنه هاست، و يا حضوري سايه وار و نه چندان مهم در داستان فيلم.
نام او را در تيتراژ بسياري از فيلم هاي مهم و مطرح سينماي ايران که بعد از قيصر ساخته شد مي بينم و بيشتر در ايفاي تيپ و نقش زن بدکاره و مترس دم دست يکي از مردان فيلم. در قيصر به کارکردانی کيميايي، و پنجره به کارکردانی جلال مقدم فقط در يک صحنه مي رقصد و بس.
فقط چند فيلم از ميان همۀ آنهايي که نقشي در آن داشته را مي توان به خاطر آورد که او تنها رقاصۀ فيلم نيست، بلکه بازي هم کرده. نقش هاي که شهرزاد آنها را بازي کرده، چيزي نبوده که از عهدۀ ديگران برنيايد. نقش رقاصۀ ميکدۀ اسحاق شراب فروش در فيلم داش آکل به کارکردانی مسعود کيميايي که عمدهترين نقش سينمايي اوست را هر بازيگر زن ديگري مي توانست اجرا کند.
ولي اگر از راوي اين حکايت که من کمترين باشم بپرسند، مي گويم دو بازي از او در همۀ فيلم هايي که نقشي در آن داشته را ديدهام که به گمان من فقط او مي توانست آنها را به آن خوبي و پختگي اجرا کند، و نه هيچ زن بازيگر ديگري در سينماي ايران.
يکي نقشي که در فيلم تنگنا از امير نادري دارد. به خصوص صحنۀ ناخن به رخ کشيدن و مو از سر کندن و ضجه زدن و شيون او در دم کردهگي آن غروب سربي رنگ و سنگين پايان فيلم. و ديگري بازي نقش کوتاهي که در فرار از تله به کارکردانی جلال مقدم دارد. در صحنه اي که مرتضي بهروز وثوقي و کريم داود رشيدي بعد از ضرب ديدن و گچ گرفتن دست مرتضي با هم نشستهاند. شهرزاد که از قرار معشوقۀ و نشاندۀ کريم است هم هست.
مانده، خوانندۀ معروف دزفولي در اتاقکي آنسوتر، ترانه اي محلي را زمزمه مي کند و مرتضي از گذشته و حال و روز و آرزوهايش مي گويد. يک مونولوگ يا تکگويي شنيدني. شهرزاد کنار کريم يله شده و بي آنکه حتي يک کلمه حرف بزند، آنچه را که مرتضي تعريف مي کند، گوش مي دهد. با نگاه و لبخند و گردش سر و چشم و گردن. شهرزاد اين نقش را که چيزي در حدود سه يا چهار دقيقه است، به معناي واقعي کلمه در مفهوم سينمايياش بازي مي کند. او را ديگر در هيچ صحنه اي از ادامۀ فيلم نمي بينيم.
شهرزاد اگر در کارنامۀ هنري خود، همين يک دفتر شعر با تشنگي پير مي شويم و داستان بلند توبا و ايفاي نقشي که در تنگنا داشت و آن بازي درخشان فرار از تله را داشت ـ که دارد ـ کافي بود تا او را هنرمندي سزاوار بدانيم و باور کنيم که در جان او آتشي گرمي داشت که از جانمايه و استعداد ذاتي او روشن بود.
نام شهرزاد را به طور رسمي آخرين بار بعد از انقلاب در ايران و در جريان تظاهرات زنان در تهران مي شنويم. با دوربين هشت ميليمتري داشته از جريان حرکت اعتراضي زنان فيلم مي گرفته که مي گيرندش. مدتي را در کميته هاي انقلاب و سر آخر هم زندان اوين. تعريف مي کنند که براي تحقير و توهين به او کم نداشتهاند. سابقۀ رقاصي و انگ زن هرزه و بد کاره در فيلمها آنقدر بوده که چيزي کم نگذارند.
بعدها که پريشان سر و حالي او را مي بينند، رهايش مي کنند به امان خدا، و در برهوت بيخداوندي شهر بيرحم و در و پيکري به اسم تهران. مي گويند روزگاري را سراسيمه و شوريده، با سري پريش، بيکس و بيجا و مکان، آوراۀ کوچه و خيابان بوده. مي گويند جلپارهاي جسته بود و روزهايي را در پيادهروي جلوي در خانۀ هنرمندان و سينما بست نشسته بود. بي هيچ عافيت و عاقبتي به خير.
يکبار ديگر نام او را سالي پيش در نوشته اي از مهدي استعداديشاد، در نقدي که بر کتاب با تشگني پير مي شويم نوشته، با عنوان شهرزاد و مسئلۀ غربت مي خوانيم.
آخرين باري که اسم و رسمش رسما و مکتوب به کتاب ها آمد اما همين چندي پيش بود که کتاب بهحد کافي قطور و پر برگ و ورق کارنماي زنان کاراي ايران، از ديروز تا امروز ساختۀ دست پوران فرخزاد در آمد. در آنجا و در کارنماي شهرزاد آمده است:
کبرا سعيدي شاعر و بازيگر، در تهران به دنيا آمد. از نوجواني به تئاتر رفت و شروع کار وي با نام مستعار شهرزاد، بازي در نمايشنامۀ بين راه در تئاتر نصر بود. سپس همچنان که اشعارش بهنام شهرزاد در نشريات به چاپ مي رسيد و در جرگۀ شاعران زن نامي برآورده بود، به سينما هم راه يافت و چون از هنر پايبازي بهرۀ وافري داشت در بسياري از فيلم ها شرکت کرد که عمدۀ آنها: طوقي، سه قاپ، پنجره، داش آکل، بابا شمل و پل نام برده مي شود.
او در 1353 به دليل نامعلومي با خوردن قرصهاي خواب آور به زندگانياش پايان داد و فيلم هاي تنگنا، عيالوار، گرگ بيزار پس از مرگ زود هنگامش در 1357 نمايش داده شد و از آن پس فيلم ديگري از او به نام مريم و ماني که هم کارگردان و سناريست آن بود، به سال 1359 در ايران به نمايش در آمد.
زندگينامۀ بهروز وثوقي، نوشتۀ ناصر زراعتي - صفحه هاي 434 و 435
آخرين خبري که از شهرزاد اما در دست است، برخلاف آنچه که پوران فرخزاد در کارنماي او نوشته، اين است که شهرزاد زنده است و گرچه نه آنگونه که بايد به سامان و انجام، ولي باري بهر جهت به ايام پيري و درماندگي، عمر را مي گذراند. دفتري از دستنويس سروده هاي چاپ نشدۀ سال هاي اخيرش را در دست دارد و خاطري ملول و آزرده از هست و نيست روزگار.
در آخر اين نوشتار و در حسن ختام حکايتي که حوصله کرديد و خوانديد، نوشتاري نيز از شهرزاد هم بخوانيم که برگرفته از مجموعۀ با تشنگي پير مي شويم است. و تمام.
از يک کارگري که سواد نداشت شنيدم خسته مي گفت: دلم براي مادرم تنگ است.
ما به مرغهاي بيشماري که فقط يک خروس مريض داشتند نگاه مي کرديم.
کارگر رفت و ما مانديم و بازيمان را ادامه داديم. جمعه بود.
غروب شد که کارگر توپ بازيامان را گرفتو پس نداد.
همه ما بوديم و يک توپ.
همه کارگر بود و يک مادر.
مادرش از صداي توپ بيدار شده بود. مادرش مريض بود.
از باغچۀ خانه شان در لابلاي گل هاي آب نداده، به يک قارچ برخورده بود. خورده بود و مريض شده بود.
ما بايد صبر مي کرديم تا مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازيمان را ادامه بدهيم.
زمستان شد.
از مدرسه تا غروب راهي نبود.
ما را غم مي گرفت. وقتي از مدرسه بيرون مي آمديم که بعضي از چراغ ها روشن بود.
برادر کارگر که گندم داشت، داسش را کارگر خسته درست مي کرد.
همه فکر مي کرديم شايد توپ ما با داس پاره شود.
بهار شد.
کارگر خسته تمام مرغ ها را کشته بود. مانده بود خروس مريض و يک مرغ که فقط شانس زنده بودنش اين بود که تخم مي کرد.
من يکروز از خدا خواستم که مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازي کنيم.
عصر تعطيلمان کردند که تابستان شد و گفتند سه ماه ديگر بيائيد. ما ذوق کرديم.
کارگر با چکشش داشت يک پرچم سياه به در خانه شان مي زد. کوچه پر از زن هاي چادر سياه بود.
خدا مادر کارگر خسته را گرفته بود تا ما بازي کنيم. برادر کارگر خسته که زارع بود نشسته بود کنار ديوار داسش هم در دستش بود و به آن يک دستمال بسته بود که در دستمال نان بود. ما بيخود خيال کرديم در دستمال توپ است.
فقط خروس مريض در کوچه بود و يک پرچم سياه.





در ميان بازيگران نام آشنای ارمنی سينمای ايران، ايرن يکی از نامدارترين و پس از آرمان پرکارترين بازيگر ارمنی سينمای پيش از انقلاب ايران بوده است. او پيش از انقلاب در فيلم های مطرحی چون خداحافظ رفيق ساخته امير نادری، بلوچ ساخته مسعودکيميايی، خروس ساخته شاپور قريب و برهنه تا ظهر با سرعت ساخته خسرو هريتاش بازی کرده و نقش آفرينی او در نقش مهدعليا مادر ناصرالدين شاه در سريال سلطان صاحبقران ساخته علی حاتمی به يادماندنی است. ايرن در ۱۳۰۶ در بابلسر متولد شده و تا حدود ديپلم درس خوانده است. او در دوران دبيرستان در نمايش های مدرسه بازی می کرده و از نوزده سالگی فعاليت هنری خود را شروع کرده است. کمتر کسی می داند که ايرن فعاليت هنری خود را از تئاتر آغاز کرده است. نخستين بار او در تئاتر فردوسی در نمايش کارمند شريف بازی کرد و بعد در ۱۳۲۹ به گروه نوشين در تئاتر سعدی پيوست.
آن روزها نوشين در زندان بوده و همسرش لرتا او را برای بازی در نقش خانم مارگريت ويندرمير نوشته اسکار وايلد نامزد می کند. لرتا، ايرن را به همراه خود به ملاقات نوشين می برد و پس از تاييد او، نقش را به ايرن می دهد. پس از 28 مرداد ۳۲ و پس از فرار نوشين به شوروی، گروه تئاتری او متفرق می شود و ايرن به گروه محمد علی جعفری در تئاتر فرهنگ می پيوندد و در کنار توران مهرزاد و شهلا رياحی در چند نمايش بازی می کند.
در سال ۳۷ همزمان از طرف جعفری و عطاالله زاهد به سينما دعوت می شود و با بازی در فيلم های مردی که رنج می برد ساخته جعفری و چشم به راه ساخته زاهد فعاليت سينمايی خود را آغاز می کند. در همان سال در فيلم قاصد بهشت ساخته ساموئل خاچيکيان ظاهر شد.
ايرن می گويد آن زمان سينماها در تسخير فيلم های ايتاليايی بود و مردم برای ديدن فيلم های سيلوانا منگانو و سوفيا لورن سر و دست می شکستند. با نمايش فيلم قاصد بهشت، برای مدتی فيلم های ايتاليايی از رونق افتاد. استقبال از فيلم به حدی بود که اکثر سينماها به اجبار دو نوبت بيشتر فيلم را نمايش می دادند.
او درباره نقش های سينمايی اش می گويد بازيم در نقش های مختلف متفاوت بود. هر نقشی برايم ويژگی خودش را داشت و سعی می کردم زن هايی را که نقش شان را بازی می کردم، درک کنم. سير در احوال اين زنها و مطالعه در باره آنها برايم خيلی جالب بود. به خصوص که هميشه می گفتم من به علاوه يک زن ديگر، يک تکامل است.
او همه کارهای سينمايی اش را خوب ارزيابی می کند و به راحتی حاضر نيست يکی از فيلم ها و نقش هايی را که ايفا کرده بر ديگری ترجيح بدهد يا بگويد کار کردن با کدام کارگردان برايش مهم بوده است. اما بالاخره از فيلم های بلوچ، برهنه تا ظهر با سرعت، محلل و خروس نام می برد و روی فيلم خروس از نظر نقش متفاوتی که داشته، تاکيد دارد.
او می گويد فيلم محلل ساخته نصرت کريمی پس از اکران سه روز توقيف شد و در زمان خودش فيلم پر سر و صدايی بود. از او سراغ هنرمندان ارمنی ديگر را می گيرم. می گويد در مراسم مذهبی که به مناسبت درگذشت ساموئل خاچيکيان برگزار شده بود، در کليسا ويکتوريا را ديده است و او را که معمولا نقش منفی زن را بازی می کرد، در هم شکسته توصيف می کند.
ايرن پس از انقلاب و در دورانی که هنوز تکليف سينمای ايران معلوم نبود در دو فيلم جايزه ساخته عليرضا داودنژاد و خط قرمز ساخته مسعود کيميايی بازی کرد که هر دو فيلم توقيف شد و هرگز نمايش داده نشد و نام او در ليست کسانی که اجازه کار ندارند، قرار گرفت.
او تعريف می کند سال ها به زندگی جمعی سينما عادت کرده بودم و زندگيم از طريق دستمزد فيلم هايی که بازی می کردم، می گذشت و چون همسر و فرزند نداشتم، سينما همه زندگيم بود و نياز داشتم چيزی را به جای سينما در زندگيم جايگزين کنم.
سال ۶۲ برای ديدار خواهرم به آلمان رفتم، در آنجا به خودم گفتم حالا که ديگر نمی توانم در سينما فعاليت کنم، بايد به فکر چاره باشم. به کمک دوستان در فرانکفورت در يک کلاس فشرده زبان و کلاس آموزش بهداشت و زيبايی پوست ثبت نام کردم و چهارده ماه دوره ديدم. دلم نمی خواست به يک کشور خارجی پناهنده شوم و از يک دولت خارجی کمک بگيرم.
به رغم اصرار خواهرم، ترجيح دادم به ايران برگردم و در کنار مردمی باشم که فيلم های مرا می ديدند. سال ۶۴ در بحبوبه بمباران های تهران، برگشتم و بلافاصله کارم را شروع کردم. او که دو جراحی سخت را در دوسال گذشته تحمل کرده، می گويد به گفته دکتر مجبور شدم کمتر کار کنم و بيشتر قناعت. بعد کف دست هايش را باز می کند و رو به من می گيرد و می گويد اين دو تا دست کوچک سال هاست که زندگی مرا اداره می کند. ايرن هنوز دلتنگ سينماست و از اظهار لطف مردمی که او را به جا می آورند و حالش را می پرسند، قدردانی می کند.

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه






معین در سال ۱۳۳۰ در شهرستان نجف آباد واقع در استان اصفهان در خانواده ای کاملا مذهبی و از نظر مالی در سطح متوسط و پر جمعیت به دنیا آمد. او در دوران نوجوانی و جوانی قرآن را با صوت و اشعار و غزلیات شعرای بزرگ را با لحنی زیبا می خواند. وی در سن ۱۸ سالگی با یادگیری ساز تار با نتها و گوشه های موسیقی و آوازی آشنا شد. او در همان دوران با دوستان خود در مجالس شادمانی برنامه های بسیاری در شهر خود و دیگر شهرهای استان اصفهان اجرا می کرد. معین در سن ۲۰ سالگی در اصفهان به خاطر استعداد و صدای زیبای خود توانست با اساتیدی همچون تاج اصفهانی و حسن کسائی آشنا شود و در کلاس های آواز و موسیقی ایشان شرکت کند. معین در سال های پیش از انقلاب اسلامی در ایران از سال ۵۵ تا ۵۸ به طور مداوم هر شب در هتل عباسی و هزار و یک شب اصفهان برنامه اجرا می کرد. او به خاطر همین کار توانست با افراد بیشتری در زمینه موسیقی و آواز آشنا شود.
بعد از انقلاب معین فعالیت های خود را تا قبل از انقلاب فرهنگی ادامه داد و در سال ۵۹ توانست اولین کاست خود را با نام یکی را دوست میدارم را منتشر کند و صدای خود را به تمام ایرانیان در سراسر ایران و دنیا برساند. وی در سال ۱۳۶۰ ایران را ترک کرد و در ایالات متحده آمریکا با کمک هنرمندانی همچون هایده توانست کار خود را شروع کند و تا به امروز ادامه دهد.

شایعات
اولین و باور انگیز ترین شایعه در مورد معین اینست که می گویند معین نابینا می باشد. در صورتی که معین از هر دو چشم بینا است و فقط یکی چشمان او به خاطر صدمه دیدن عصب پلک او در زمان نوجوانی کم سو شده و به خاطر غیر متعادل بودن پلک (ناتوانی باز نگه داشتن او در زمان طولانی) چشمش از عینک آفتابی طبی استفاده می کند.
دومین شایعه که بیشتر از روی اشتباه است نام معین می باشد که او را به اسم رضا می شناسند و گروهی اسمش را معین می دانند در صورتی که نام وی نصرالله می باشد. رضا شاعر بیشتر آهنگ های معین قبل از خروج وی از ایران بوده و بخاطر اینکه در کاست هایی که منتشر شد نام این دو را در کنار هم به این صورت رضا. معین چاپ کرده بودند بیشتر دوستاران وی به اشتباه او را رضا معین خواندند و یا بعضی ها اسم او را معین تصور کردند.
شایعات بسیار دیگری هم هست همانند اینکه امید برادر معین می باشد در صورتی که معین هیچ نسبتی با امید ندارد (معین ۳ برادر به نام های مصطفی مرتضی و فتح الله داشت که فتح الله در سال ۱۳۸۲ فوت کرده). و یا اینکه معین در آمریکا دارای چند شرکت بزرگ و چند قمار خانه و مشروب فروشی است. در صورتی که او تنها منبع درآمدش فقط از راه خوانندگی و کلاس های موسیقی می باشد. وی از مشروب متنفر است زیرا او به دین اسلام اعتقاد دارد و نماز خود را ترک نگفته و همیشه با خدای خود در راز و نیاز است و همیشه موفقیت خود را در کمک خداوند به خود می داند.
امروزه معین به خاطر موقعیت بالایی که دارد بیشتر از پیش به آهنگ ها و ترانه هایی که قرار به اجرای آن دارد حساسیت نشان می دهد. و از طرف دیگر به خاطر وجود افرادی که هیچ از این هنر والا نمی دانند و فقط صرف داشتن موقعیت مالی بالایی که برخوردارند بیشتر این هنر را به تفریح تشبیه کرده اند کمتر کسی هست که اشعار و آهنگ های مناسب برای معین بسراید و بسازد. به همین خاطر انتشار کارهای جدید از طرف او با فواصل بسیار انجام می گیرد.