۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه





راستي کدام ويژگي انسان است که او را در ياد و خاطر ديگران زنده و باقي نگه مي دارد؟ توانايي هايشان يا متفاوت بودنشان در نوع زندگي و طرز فکر و رفتاري که داشته و يا دارند؟ از استاد سخن سعدي شيرازي اگر بپرسيد، مي گويد: مرده آن است که نامش به نکويي نبرند. پس يعني نام نيک است که آدمي را در يادها زنده و پايدار نگه مي دارد؟ شايد اينطور است. گر چه راوي اين حکايت که من کمترين باشم چندان به آن باور ندارم و البته که تا تعريف ما از نيکنامي و بدنامي چه باشد. بگذاريد اين حکايت را با روايتی از ابراهيم گلستان، و از اينجا شروع کنم که او بالاخره بعد از بيست و چند سال سکوت، يادماني در اولين سالمرگ مهدي اخوان ثالث نوشت با عنوان سي سال و بيشتر با اخوان. آن مطلب همان سال در دو شماره از ماهنامۀ دنياي سخن و همچنين در فصلنامۀ ايرانشناسي به چاپ رسيد.
گلستان در ان مقاله با قلم و سبک خاص نوشتاري خود، مروري داشت بر چگونگي آشنايي و بعدها همکاري و آخرين ديداري که در لندن با اخوان ثالث داشته. جايي از آن مطلب بلند، در نقل خاطرهاي از گفتگويي با اخوان در بارۀ شعر و نه شاعرها، و اينکه نام شاعر تا چه اندازه مي تواند روي قضاوت و انتخاب شعر او برای درج و انتشار در گزيده ها سايه انداخته و نقش داشته باشد، مي نويسد:
اما حرف هايمان در حد شعر بيشتر به هم مي خورد. در حد شعر، نه شاعرها . . . روز رسيدنش به هديه کتابي به من بخشيد که يک جنگ از شعرهاي نو فارسي بود . . . يک چند روز بعد ازم پرسيد آن را چگونه مي بينم. . . گفتم در اين جنگ از آنهايي که شعرشان بيپاست برگزيده هايي هست. . . بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بيان زندۀ بيدادگر را که سالها پيش با عنوان با تشنگي پير مي شويم در آمد، در آوردم. از آن برايش تکه ها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را مي گرفت نگريد، که عاقبت نتوانست. افتاد به هق هق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: اين از کجا آمد، کيست؟ گفتم: همين ديگر. بيخبر هستيم. به خود گفتم، و همچنان هميشه مي گويم، در دالان تنگ هياهوي پرت غافل مي شويم از دنيايي که در همسايگي زندگي دارد. گفت: مثل رگ بريده خون زنده ازش مي ريخت. گفتم: همين ديگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چيست؟ گفتم: همين ديگر. اشکال از اسم و آشنايي با اسم مي آيد. از روي اسم چه مي فهميم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است شهرزاد است. گفت: نشنيده بودم من. گفتم: شايد هم ديگر خودش نمانده باشد که باز بگويد تا بعد اسمش را در آينده ياد بگيريم. به هر صورت، اول شاعر نبود، مي رقصيد. نگاهم کرد. شايد از فکرش گذشت که دستش مي اندازم، که دور باد از من در حرمت دوست. گفت: ما تمام مي رقصيم. گفتم: بعضي بسيار بد جفتک مي اندازند. و بعد رفتيم توي آفتاب نشستيم. غنيمت بود. کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن. . .
اين روايت ابراهيم گلستان بود از شهرزاد، و حکايت حال مهدي اخوان ثالث از شنيدن شعر او. و حالا از کبرا سعيدي بگويم. از شهرزاد. هم او که چهره و نامش با نقش و تيپ زن بدکاره و رقاصه عجين شده. از شايد معصومترين زن بدنام سينماي ايران. از نويسندۀ کتاب توبا که به نوعي شرح حال و زندگي اوست در قالب رماني کوتاه. از شاعري که دفتر شعر با تشنگي پير مي شويم از اوست. خود در اولين صفحۀ مجموعۀ اشعارش و در معرفي خودش به خواننده مي نويسد:
کبرا نام خواهر مردهام بود که شناسنامه اش را باطل نکرده بودند و شناسنامه را براي من گذاشتند. مادرم مريم صدايم مي کرد. پدرم زهرا مي خواندم. زمان رقصندگي شهلا مي گفتندم. در سينما شهرزاد شدم، و حالا زير شعرهايم مي نويسند: شهرزاد. . .
شما که مرا ياري داديد تا بدانم کيستم و مرا به ايل خود راهم داديد، به هر نامي که مي خواهيد صدايم کنيد دستتان را مي بوسم. . .
گر چه جايي مکتوب و نوشته نشده، ولي همه مي دانند که در سال 1351، وقتي که به قول معروف پول، پول بود! بهروز وثوقي پنجاه هزار تومن مي دهد تا شهرزاد مجموعه اشعارش را در دو هزار نسخه با نام با تشنگي پير مي شويم در انتشارات اشراقي به چاپ برساند. طراحي و عکس روي جلد آن را هم امير نادري، عکاس فيلم آن روزها و کارگردان معروف سال هاي بعد به عهده مي گیرد و مي دانيم که بازيگري و سينمايي شدنش هم از مسعود کيميايي است.
فيلم خاک در يکي از روستاهاي اطراف دزفول فيلمبرداري مي شود. يکروز که در همان روستا در حال فيلمبرداري هستند، اتومبيل کرايه اي از راه مي رسد. شهرزاد با حالتي عصبي از آن پياده مي شود. کيميايي تا چشمش به شهرزاد مي افتد، رنگش مثل گچ سفيد مي شود و از بهروز مي خواهد هر طور شده او را دست به سر کند، و گرنه شر به پا خواهد کرد.
او که در فيلم هاي قيصر و داش آکل نقش رقصنده را بازي کرده بود، آنزمان با کيميايي مراوده نزديکي داشت. گويا به اطلاعش رسانده بودند که کارگردان با يکي از خانم هاي بازيگر فيلم، سر و سري پيدا کرده. او هم بلافاصله از تهران سوار قطار شده بود و خودش را رسانده بود دزفول، بعد هم با ماشين کرايه، يک راست آمده بود سر صحنه. تا پياده شد، رفت سراغ کارگردان و سيلي محکمي در گوشش نواخت! همه ساکت ايستاده بودند و تماشا مي کردند. من خيلي ناراحت شدم. به شهرزاد اعتراض کردم. برگشت گفت: آقاي وثوقي! آخر نمي دانيد اين با من چه کرده.
زندگينامۀ بهروز وثوقي، نوشتۀ ناصر زراعتي، صفحۀ 241]
از ديگر همتباراني که او را ياري دادند تا به ايل در آيد، يکي هم پوري بنائي بود. او سرمايۀ ساختن فيلم مريم و ماني را تامين کرد و خود نيز در کنار منوچهر احمدي، نقش مريم را به عهده گرفت. شهرزاد ديگر رقاص کافه در صحنه هاي فيلم نبود، سناريست و کارگردان مريم و ماني بود و يکي از چند فيلمساز زن سينماي ايران. او در اينزمان رمان کوتاه توبا را هم در کارنامۀ هنري خود دارد. داستان زندگي تلخ و دردآور دختري که در اصل خود اوست.
شهرزاد که کودکي و نوجوانياش دمدست پدر در قهوه خانۀ و آدم هاي آنجا گذشته بود. جوانياش به نيش چاقوي برادر معتادش خط برداشته بود، به ناگهان از ميان انبوهي دود سيگار و بو و بخار الکل و حجم عربده و ازدحام هم همۀ کافه هاي ارزان، سر از فضاي پر از دار و درخت و سبز دانشگاه در آورد و در زماني که نام دانشجو ارج و قربي داشت و دانشگاهي بودن براي خودش فضيلتي بود، شد دانشجوي دانشگاه تهران.
دختر مرد قهوهچي، خواهر جوانکي که شرور و معتاد و دست بزن داشت، رقاصۀ کافه هاي پست، زن بدنام سينماي فيلمفارسي، در توفيق خود براي ورود به دانشگاه، تا مدتها سوژه داغ مطبوعات آن روزگار بود.
شهرزاد با وجود آن مجموعه اي که از سروده هايش منتشر کرد و آن رمان کوتاه که از او به چاپ رسيد، و با آنکه سناريوي فيلمي را که خود نيز کارگردانش بوده را نوشته، براي مردم بيشتر به عنوان بازيگر سينما شناخته شده است. بازي هاي او در اکثر فيلم ها اغلب محدود به اجراي رقصي در يکي از صحنه هاست، و يا حضوري سايه وار و نه چندان مهم در داستان فيلم.
نام او را در تيتراژ بسياري از فيلم هاي مهم و مطرح سينماي ايران که بعد از قيصر ساخته شد مي بينم و بيشتر در ايفاي تيپ و نقش زن بدکاره و مترس دم دست يکي از مردان فيلم. در قيصر به کارکردانی کيميايي، و پنجره به کارکردانی جلال مقدم فقط در يک صحنه مي رقصد و بس.
فقط چند فيلم از ميان همۀ آنهايي که نقشي در آن داشته را مي توان به خاطر آورد که او تنها رقاصۀ فيلم نيست، بلکه بازي هم کرده. نقش هاي که شهرزاد آنها را بازي کرده، چيزي نبوده که از عهدۀ ديگران برنيايد. نقش رقاصۀ ميکدۀ اسحاق شراب فروش در فيلم داش آکل به کارکردانی مسعود کيميايي که عمدهترين نقش سينمايي اوست را هر بازيگر زن ديگري مي توانست اجرا کند.
ولي اگر از راوي اين حکايت که من کمترين باشم بپرسند، مي گويم دو بازي از او در همۀ فيلم هايي که نقشي در آن داشته را ديدهام که به گمان من فقط او مي توانست آنها را به آن خوبي و پختگي اجرا کند، و نه هيچ زن بازيگر ديگري در سينماي ايران.
يکي نقشي که در فيلم تنگنا از امير نادري دارد. به خصوص صحنۀ ناخن به رخ کشيدن و مو از سر کندن و ضجه زدن و شيون او در دم کردهگي آن غروب سربي رنگ و سنگين پايان فيلم. و ديگري بازي نقش کوتاهي که در فرار از تله به کارکردانی جلال مقدم دارد. در صحنه اي که مرتضي بهروز وثوقي و کريم داود رشيدي بعد از ضرب ديدن و گچ گرفتن دست مرتضي با هم نشستهاند. شهرزاد که از قرار معشوقۀ و نشاندۀ کريم است هم هست.
مانده، خوانندۀ معروف دزفولي در اتاقکي آنسوتر، ترانه اي محلي را زمزمه مي کند و مرتضي از گذشته و حال و روز و آرزوهايش مي گويد. يک مونولوگ يا تکگويي شنيدني. شهرزاد کنار کريم يله شده و بي آنکه حتي يک کلمه حرف بزند، آنچه را که مرتضي تعريف مي کند، گوش مي دهد. با نگاه و لبخند و گردش سر و چشم و گردن. شهرزاد اين نقش را که چيزي در حدود سه يا چهار دقيقه است، به معناي واقعي کلمه در مفهوم سينمايياش بازي مي کند. او را ديگر در هيچ صحنه اي از ادامۀ فيلم نمي بينيم.
شهرزاد اگر در کارنامۀ هنري خود، همين يک دفتر شعر با تشنگي پير مي شويم و داستان بلند توبا و ايفاي نقشي که در تنگنا داشت و آن بازي درخشان فرار از تله را داشت ـ که دارد ـ کافي بود تا او را هنرمندي سزاوار بدانيم و باور کنيم که در جان او آتشي گرمي داشت که از جانمايه و استعداد ذاتي او روشن بود.
نام شهرزاد را به طور رسمي آخرين بار بعد از انقلاب در ايران و در جريان تظاهرات زنان در تهران مي شنويم. با دوربين هشت ميليمتري داشته از جريان حرکت اعتراضي زنان فيلم مي گرفته که مي گيرندش. مدتي را در کميته هاي انقلاب و سر آخر هم زندان اوين. تعريف مي کنند که براي تحقير و توهين به او کم نداشتهاند. سابقۀ رقاصي و انگ زن هرزه و بد کاره در فيلمها آنقدر بوده که چيزي کم نگذارند.
بعدها که پريشان سر و حالي او را مي بينند، رهايش مي کنند به امان خدا، و در برهوت بيخداوندي شهر بيرحم و در و پيکري به اسم تهران. مي گويند روزگاري را سراسيمه و شوريده، با سري پريش، بيکس و بيجا و مکان، آوراۀ کوچه و خيابان بوده. مي گويند جلپارهاي جسته بود و روزهايي را در پيادهروي جلوي در خانۀ هنرمندان و سينما بست نشسته بود. بي هيچ عافيت و عاقبتي به خير.
يکبار ديگر نام او را سالي پيش در نوشته اي از مهدي استعداديشاد، در نقدي که بر کتاب با تشگني پير مي شويم نوشته، با عنوان شهرزاد و مسئلۀ غربت مي خوانيم.
آخرين باري که اسم و رسمش رسما و مکتوب به کتاب ها آمد اما همين چندي پيش بود که کتاب بهحد کافي قطور و پر برگ و ورق کارنماي زنان کاراي ايران، از ديروز تا امروز ساختۀ دست پوران فرخزاد در آمد. در آنجا و در کارنماي شهرزاد آمده است:
کبرا سعيدي شاعر و بازيگر، در تهران به دنيا آمد. از نوجواني به تئاتر رفت و شروع کار وي با نام مستعار شهرزاد، بازي در نمايشنامۀ بين راه در تئاتر نصر بود. سپس همچنان که اشعارش بهنام شهرزاد در نشريات به چاپ مي رسيد و در جرگۀ شاعران زن نامي برآورده بود، به سينما هم راه يافت و چون از هنر پايبازي بهرۀ وافري داشت در بسياري از فيلم ها شرکت کرد که عمدۀ آنها: طوقي، سه قاپ، پنجره، داش آکل، بابا شمل و پل نام برده مي شود.
او در 1353 به دليل نامعلومي با خوردن قرصهاي خواب آور به زندگانياش پايان داد و فيلم هاي تنگنا، عيالوار، گرگ بيزار پس از مرگ زود هنگامش در 1357 نمايش داده شد و از آن پس فيلم ديگري از او به نام مريم و ماني که هم کارگردان و سناريست آن بود، به سال 1359 در ايران به نمايش در آمد.
زندگينامۀ بهروز وثوقي، نوشتۀ ناصر زراعتي - صفحه هاي 434 و 435
آخرين خبري که از شهرزاد اما در دست است، برخلاف آنچه که پوران فرخزاد در کارنماي او نوشته، اين است که شهرزاد زنده است و گرچه نه آنگونه که بايد به سامان و انجام، ولي باري بهر جهت به ايام پيري و درماندگي، عمر را مي گذراند. دفتري از دستنويس سروده هاي چاپ نشدۀ سال هاي اخيرش را در دست دارد و خاطري ملول و آزرده از هست و نيست روزگار.
در آخر اين نوشتار و در حسن ختام حکايتي که حوصله کرديد و خوانديد، نوشتاري نيز از شهرزاد هم بخوانيم که برگرفته از مجموعۀ با تشنگي پير مي شويم است. و تمام.
از يک کارگري که سواد نداشت شنيدم خسته مي گفت: دلم براي مادرم تنگ است.
ما به مرغهاي بيشماري که فقط يک خروس مريض داشتند نگاه مي کرديم.
کارگر رفت و ما مانديم و بازيمان را ادامه داديم. جمعه بود.
غروب شد که کارگر توپ بازيامان را گرفتو پس نداد.
همه ما بوديم و يک توپ.
همه کارگر بود و يک مادر.
مادرش از صداي توپ بيدار شده بود. مادرش مريض بود.
از باغچۀ خانه شان در لابلاي گل هاي آب نداده، به يک قارچ برخورده بود. خورده بود و مريض شده بود.
ما بايد صبر مي کرديم تا مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازيمان را ادامه بدهيم.
زمستان شد.
از مدرسه تا غروب راهي نبود.
ما را غم مي گرفت. وقتي از مدرسه بيرون مي آمديم که بعضي از چراغ ها روشن بود.
برادر کارگر که گندم داشت، داسش را کارگر خسته درست مي کرد.
همه فکر مي کرديم شايد توپ ما با داس پاره شود.
بهار شد.
کارگر خسته تمام مرغ ها را کشته بود. مانده بود خروس مريض و يک مرغ که فقط شانس زنده بودنش اين بود که تخم مي کرد.
من يکروز از خدا خواستم که مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازي کنيم.
عصر تعطيلمان کردند که تابستان شد و گفتند سه ماه ديگر بيائيد. ما ذوق کرديم.
کارگر با چکشش داشت يک پرچم سياه به در خانه شان مي زد. کوچه پر از زن هاي چادر سياه بود.
خدا مادر کارگر خسته را گرفته بود تا ما بازي کنيم. برادر کارگر خسته که زارع بود نشسته بود کنار ديوار داسش هم در دستش بود و به آن يک دستمال بسته بود که در دستمال نان بود. ما بيخود خيال کرديم در دستمال توپ است.
فقط خروس مريض در کوچه بود و يک پرچم سياه.

هیچ نظری موجود نیست: